کوچه آشتی‌کنان قسمت ششم

همهمه فرودگاه مهتاب را بی‌تاب می‌کند. از پنجره بزرگ کافی شاپ مسافران را تماشا می‌کند که هر کدام چمدان-کشان به یک طرفی می‌روند.
مادرش از دستشویی بیرون می‌آید. پشت میز می‌نشیند و نم دستهایش را با دستمال کاغذی روی میز می‌گیرد. مهتاب می‌گوید :”در دلم رخت می شورند.” و یک حب قند در فنجان قهوه‌اش می‌اندازد.
-به جای این حرف‌ها حواست به زندگی و شوهرت باشد.
مهتاب نگاهش می‌افتد به لکه قهوه روی میز. نرگس خانم ادامه می‌دهد:
– قضیه پریشب رو هم بزرگ نکنید. سگی، گربه‌ای له کرده‌ای حالا هم فکر می‌کنی دنیا به آخر رسیده است. شوهر دوستت هم که حالت عادی نداشت. حالا هی بگه وسط جاده یک زن دیده.
مهتاب با بی‌حوصلگی سر تکان می‌دهد. نرگس خانم ساعتش را نگاه می‌کند و ادامه می‌دهد: “خودت را به چیزی مشغول کن. تنهایی آدم را متوهم می‌کند. ” بعد بلند می‌شود، بندکیف‌اش را می‌اندازد روی شانه‌اش و روسری ابریشمی که از حراج برای خودش خریده به دسته کیفش گره می‌زند.
-از همین جا مانتو می‌پوشم که چروک نشه.
یک لبخند کمرنگ و کوتاه روی لبهای مهتاب می‌آید. به مادرش یادآوری می‌کند که بلیط و پاسپورتتش را گم نکند. انگشتانش را دور بازوی مادرش حلقه می‌کند و قدم زنان به سمت سالن خروجی می‌روند.
-نوجوانی‌ات هم همین طوری بودی. یادمه توی مدرسه راهنمایی یه معلم پرورشی داشتید که خدا از سرش نگذره. توی مخ شماها کرده بود که اگه یه برگ توی این دنیا تکون بخوره یه حکمتی داره.
مهتاب چشمانش را ریز می‌کند. کمی فکر می‌کند و می‌گوید :” خانم نجفی رو می‌گی؟”
-اسمش یادم نیست. زنیکه شستشوی مغزیتون می داد قشنگ. آنقدر همه چی رو اسرارگونه کرده بود که تو هنوز باور داری پشت تمام اتفاقات روزت یه حکمتیه.
-مگه نیست؟
نرگس خانم سرش را به علامت تاسف تکان می‌دهد. چند قدم از مهتاب فاصله می‌گیرد تا مردی که چمدان به دست با سرعت از روبرو می‌آید بهش نخورد.
از بلندگو اعلام می‌کنند پسر بچه‌ای با نام هوگو در بخش اطلاعات فرودگاه منتظر والدینش هست.
-می‌دونی از چی متعجبم؟
مهتاب با تکان سر می‌پرسد “چی”؟
-از این که پشت بچه دار نشدنت هیچ حکمتی‌ نمی‌بینی؟
زن جوانی با موهای بلند و کت و دامن سورمه‌ای جلوی یک خط کلفت سفید ایستاده است. به کمک کابل مسیری درست کرده‌اند که مسافرها بتوانند با دنبال کردنش برسند به سالن خروجی مربوط به پروازهایشان.
مهتاب می‌داند که از این جلوتر نمی تواند برود. مادرش را در آغوش می‌گیرد و تلاش می‌کند که اشک هایش سرازیر نشوند. نگاهش به خط سفید کلفت روی زمین سالن فرودگاه خیره می‌ماند. با خودش فکر می‌کند که از این لحظه به بعد مادر دوباره می رود در اسکایپ. در کامپیوتر و موبایل. در تمام اپلیکشن‌هایی که آدم‌ها را به هم نزدیک می‌کنند. ولی چه فایده. مادری که می‌رود دیگر قابل لمس نخواهد بود. نمی‌توان به او دست زد.
نرگس خانم همان طور که دور می‌شود هر چند قدم یک بار سرش را برمی‌گرداند و دست تکان می‌دهد. مهتاب نفس عمیق می‌کشد. صدای پیامک موبایلش را که می‌شنود دست در کیف می‌برد و پیغام محسن را می‌خواند که  “حرف بقیه رو ول کن. نه من دیوونه شده ام و نه تو. باید ببینمت.  ”
مهتاب موبایل را به داخل کیفش برمی‌گرداند و به آرامی از خط کلفت سفید سالن فرودگاه دور می‌شود.

………………………………………………………………………………………………………………………………………

چهیم