کوچه آشتیکنان، قسمت سوم
الهه چشمش به در کافی شاپ است. پول دو کوکتل میوه را میگذارد روی میز.
طاهره پکی به سیگارش میزند و دودش را میرقصاند توی هوا و میگوید : گه زده شد به این دوستی.
الهه ساعتش را نگاه میکند. با موبایلش یک پیغام برای مهتاب میفرستد. دیر کردهاند. قرار بود با مادرش کوچههای تنگ اطراف کلیسای «سنت پیِر» را بگردند و بیایند همین کافیشاپ.
طاهره با خودش زمزمه میکند : “هشت سال رفاقتمون در عرض هفت ماه دود شد”. نگاهش به برش پرتقالی که لبه لیوان بلند کوکتلش را تزئین کرده است خیره میماند.
یک سال و هفت ماه پیش ویزای تحصیلی خورد توی گذرنامهاش. فکر فرانسه را پونه در سرش انداخته بود. یکبار که در پارک لاله قدم میزدند رو به طاهره کرد و گفت ” اگر من پول بابای تو را داشتم الان فرانسه بودم.” این شد که طاهره بقچه سفر بست و پونه ماند تا حقوق هر ماهش را روی ماههای قبل بگذارد و یک سال دیرتر در همان دانشگاهی که طاهره پذیرش گرفته بود، ثبت نام کند. طاهره آپارتمان سی و دو متریاش را با او تقسیم کرد تا هم خرج خودش کم شود و هم پونه بیسقف نماند .
الهه دستش را زیر چانهاش زده است و در سکوت طاهره را تماشا میکند. تصمیم میگیرد موضوع را عوض کند.
-راستی شیرینی ما را کی میدهی؟
طاهره با بیحوصلگی میپرسد : شیرینی؟
-برای کار جدیدت. مهتاب گفت که از هفته دیگر قرار است در کتابخانه دانشگاه کار کنی.
طاهره جوابی نمیدهد. این روزها فقط به تصمیم پونه فکر میکند. سیگارش را به لبهایش نزدیک میکند و قبل از آن که پک بزند میگوید : فکر میکند اتاق پیدا کردن به همین راحتی است. این موقع سال کسی اسباب کشی نمیکند که.
گارسون با سرعت میزها را دور میزند و از مشتریها میپرسد ” کسی چیزی نمیخواهد؟”
الهه با سر نه میگوید. ساعتش را نگاه میکند و همانطور که ورودی کافی شاپ را میپاید میپرسد:
-حالا کجا میخواهد برود؟
طاهره خاکستر سیگارش را در هوا میتکاند.
-چه میدانم. دنبال سوئیت نزدیک دانشگاه میگردد.
گارسون پول کوکتلها را برمیدارد. باقی پول را روی میز میگذارد و میرود.
-ضامن هم ندارد. این روزها بدون ضامن تف کف دست آدم نمیاندازند.
دوباره نگاهش روی لیوان کوکتل ثابت میماند.
هفتههای اول که پونه به مونپلیه آمده بود طاهره تلاش میکرد که چیزی کم نگذارد. پونه معذب بود و پرملاحظه. هر دو محتاط بودند تا نکند از این شراکت پشیمان بشوند. که شدند. کم کم تماسهای تلفنی طاهره پونه را عصبی میکرد. صدایش بلند بود و حرفهایش طولانی. طاهره هم تمیزی بیش از حد پونه را بهانه دلخوریهایش میدانست. از این که نمیتوانست با کفش وارد سالن بشود حرص میخورد. اگر روزی کیفش را که به عقیده پونه یکی از آلودهترین اشیا دنیا بود روی میز ناهار خوری میگذاشت بلوا به پا میشد. رفته رفته برای عیبهای هم چرتکه میانداختند. از جملههای هم ناراحت میشدند و دست و دلشان به ادامه این همخانگی نمیرفت.
طاهره یک جرعه از کوکتلش مینوشد و میگوید :
-چند شب است که توی اتاقش صداهای عجیب و غریب میشنود. ایران هم که بود به خرافات اعتقاد داشت.
الهه خندهاش را کنترل میکند.
-خوشحال نمیشوم اگر برود ولی برای هر دویمان بهتر است.
الهه با سر موافقت میکند و برای محسن پیامک میفرستد که دیرترمیرسد. طاهره ادامه میدهد :
-در ایران هر کدام خانه ننه و بابای خودمان بودیم. با هم صبحانه نمیخوردیم. مجبور نبودیم برای یخچال همدیگر خرید کنیم. زندگی خصوصیمان برای هم عریان نبود. میفهمی؟
الهه کلافه به نظر میرسد. یک ساعت دیگر با محسن جلوی ایکهآ قرار دارند تا برای ورودی خانهشان یک آینه گرد پیدا کنند و هنوز مهتاب نیامده است.
-سخت نگیر. خانههایتان که جدا بشود دوستیتان برمیگردد به جای اول.
طاهره سیگارش را میان لبهایش قفل میکند و با دو دست موهایش را تاب میدهد و بالای سرش جمع میکند.
-این رفاقت دیگر به لعنت خدا هم نمیارزد.
روی لبهای الهه لبخند میآید. دستش را بالا میبرد و به چپ و راست تکان میدهد. طاهره به سمت در کافی شاپ سر برمیگرداند.
مهتاب و مادرش با کیسههای بزرگ خرید از لابه لای میزها رد میشوند. الهه صندلی خالی میز کناری را به سمت خودش میکشد و برای بوسیدن مادر مهتاب از جایش بلند میشود. موبایل طاهره زنگ میخورد. سیگارش را با شتاب خاموش میکند. انگشتش را روی دکمه سبز موبایل فشار میدهد و با دست دود سیگارش را در هوا میگریزاند. گارسون دو منوی نوشیدنی روی میز میسراند. مهتاب طاهره را به مادرش نشان میدهد. طاهره با تکان سر سلام میکند و به صدای پونه که آنطرف خط تلفن از امضای اجارهنامه اتاق جدید خبر میدهد میگوید : به سلامتی “. مادر مهتاب پیشنهاد میدهد که میزشان را عوض کنند و به قسمت غیرسیگاریها بروند. الهه موافق است. مهتاب مخالفتی نمیکند. طاهره تلفن را قطع میکند و بغضش را در سلام مجدد و احوالپرسی مفصل قایم میکند. در ذهنش اسباب کشی است. قرار است پونه هشت سال و هفت ماه دوستیشان را جمع کند و با خودش ببرد.
به اتاقی در آن سر شهر
که صاحبخانهاش ضامن نمیخواهد
و شبها موقع خواب صداهای عجیب و غریب نمیشنود.
………………………………………………………………………………………………………………………………………………….
ادامه دارد…..
چهیم