کوچه آشتی‌کنان، قسمت پنجم

رومن سوئیچ ماشین را از جیبش در می‌آورد و رو به محسن می‌گوید : “تو دو تا لیوان خوردی. من سه تا. هردومان مثبتیم. حواست به پلیس باشد. ” بعد کلید را به مهتاب می‌دهد و خودش روی صندلی شاگرد می‌نشیند. نرگس خانم با دلسوزی می‌گوید : “آرام برون دخترم. عجله که نداریم.”

محسن و الهه خداحافظی می‌کنند و به سمت ماشینشان که چند قدم دورتر پارک شده می‌روند. محسن غر می‌زند : ” اگر التماس می‌کنم که رانندگی یاد بگیری برای یک همچین وقت‌هایی‌ست.” الهه بی‌اعتنا در سمت شاگرد را باز می‌کند.

چند وقت پیش به اصرار محسن کتاب آیین‌نامه رانندگی را از کتابخانه محله امانت گرفته بود. چند صفحه‌اش را ورق زد و بعد به محسن گفت “نه. کار من نیست.”

هوا کاملا تاریک شده است. محسن استارت می‌زند و ماشین را از پارکینگ در می‌آورد. چند متر جلو از توی آینه رومن را می‌بیند که کاپوت ماشین را بالا زده است. سرش را از شیشه ماشین بیرون می‌برد.

-ای بابا. بفروش این لَکنتی یقر را. بی‌پول که نیستی.

رومن می‌خندد.

الهه سرش را برمی‌گرداند. نگاهی گذرا به مهتاب و نرگس خانم می‌اندازد که توی ماشین با هم حرف می‌زنند.

-دختر و مادر حرفهاشون تمامی ندارد. راه را بند آورده‌ای. بیرون پارکینگ منتظر بشیم بهتر است.

محسن ماشین را به جلو می‌راند و از آینه بغل رومن را می‌بیند که کاپوت را می‌بندد.

-شرط می‌بندم که دوباره سرباطری‌اش شل شده. تو بگرد اگه توی کل شهر یکی غیر از رومن جیپ چروکی داشت من بهت جایزه می‌دم.

الهه از توی داشبورد پنل ضبط را بیرون می‌آورد. محسن پایش را روی گاز می‌گذارد و به سمت خروجی پَلَوَس می‌راند.

جاده بین شهری پَلَوَس-مون‌پلیه شلوغ است. از یک طرف آن‌هایی که برمی‌گردند و از طرف دیگر مردمی که می‌روند تا ساعات پایانی آخر هفته خود را کنار دریا بگذرانند.

الهه یکی یکی آهنگ‌ها را جلو می‌زند تا برسد به آهنگی که دوست دارد. محسن با بی‌حوصگی می‌گوید : “بگذار مثل آدم همه را گوش بدیم.” الهه انگار که نشنیده باشد با انگشتش به روی دکمه “بعدی” فشار می‌دهد و به آهنگ شماره 32 که می‌رسد می‌گوید : آهان این خوبه “. ماشین‌هایی که از روبرو می‌آیند نور بالا می‌زنند. محسن در اولین فرعی می‌پیچد و شماره رومن را می‌گیرد.

-الو. به مهتاب بگو بپیچد توی فرعی مرداب. گویا جلوتر پلیس است.

سپس دستی به موهایش می‌کشد و با خواننده ترانه 32 هم آواز می‌شود.

الهه شیشه ماشین را بالا می‌دهد.

-ای بابا. یکبار از همین جاده خاکی برگشتیم پدر صاحابمون در آمد.

جاده باریک است و بی‌ماشین. سمت راستش را شاخه‌های بلند نی پوشانده‌اند.  پشت نیزار چند متر آن طرف‌تر مردابی‌ست که شیشه‌های بسته ماشین هم از بوی تند و عجیبش کم نمی‌کند. محسن چراغ‌های نوربالا را روشن می‌کند. الهه سرش را به صندلی تکیه می‌دهد و پلک‌هایش سنگین می‌شود. محسن هر چند ثانیه یک بار آینه عقب را نگاه می‌کند. از پیچ فرعی خیلی دور شده است ولی هنوز هیچ ماشینی پشت سرش نمی‌آید. بالاخره یک نقطه کوچک زرد می‌بیند و با خودش می‌گوید “حتما ماشین رومن است. ” نگاهش که به جلوی ماشین برمی‌گردد خشکش می‌زند لحظه‌ای بعد بی‌اختیار داد می‌کشد و هر دو پای خود را روی ترمز می‌گذارد. تا جایی که توان دارد پاهایش را روی پدال فشار می‌دهد. صدای جیغ الهه توی ماشین می‌پیچد. ماشین به سمت راست منحرف می‌شود و خارج از جاده خاکی وسط نیزار از حرکت می‌ایستد. لحظه‌ای بعد همه جا را سکوت می‌گیرد. تنها صدای جیرجیرک‌هاست و رقص باد میان شاخه‌های باریک و بلند نی که بوی عجیب مرداب را در هوا پخش می‌کند.

رومن معتقد است که “این مرداب با آدم حرف می‌زند.”

………………………………………………………………………….

چهیم