کوچه آشتیکنان، قسمت دوم
مهتاب پالتویش را به جالباسی کنار در آویزان میکند. روی زمین خم میشود تا بند کفشهایش را باز کند. الهه سبد میوه به دست میگوید : در نیاور. مهمانهای دیشب همه با کفش آمدند روی فرش. تو هم بیا.
مهتاب بندهای نیمه باز کفشهایش را دوباره میبندد.
-مهمانت که بود؟
-دو تا از همکارهای محسن با خانمهاشون.
مهتاب به دنبال الهه وارد سالن میشود. شال گردنش را روی پشتی یکی از صندلیهای میز غذاخوری میگذارد.
الهه میپرسد: مادرت خوب است؟
– صبحها میرود مغازهها را میجورد. عصرها هم پیادهروی میکند. عشقش خرید است. جلویش را نگیری تمام روز در مرکز خرید میماند. همان جا ناهار میخورد. کتاب میخواند. دستشویی میرود و دوباره تمام مغازهها را از نو میگردد.
الهه میخندد و سر تکان میدهد.
-رومن چطور است؟
-خوب.
الهه چیزی یادش میآید.
-راستی چرا دیگر در اینستا نیستی؟
-بستمش. هر صبح میآمدم میدیدم کبری و صغری عکسهای بچههاشان را گذاشتهاند. غصهام میگرفت.
-حسود نبودی که.
-هنوز هم نیستم. ربطی به حسادت ندارد. حساس شدهام. دیدن بچهها و عکسهایشان مرا یاد بچهای میاندازد که نمیتوانم داشته باشم.
الهه سبد میوه را روی میز کوچک کنار دیوار میگذارد. لبتاپش را از روی کاناپه برمیدارد و برای مهتاب جا باز میکند. اشاره میکند که بنشیند.
-نه باید برم. مامان تنهاست.
-پس صبر کن بروم برایت بیاورمش.
مهتاب به سمت پنجره سالن میرود. پرده را کنار میزند. پس از چهار روز ابر و باران امروز آفتاب بیجان بر روی آسمان این شهر نشسته است.
الهه از توی آشپزخانه با صدای بلند میپرسد : مامانت چند وقت میماند؟
-سرجمع دو هفته. چهار روزش که گذشت.
الهه به سالن برمیگردد. پلوپز را روی میز میگذارد و میگوید:
-طرز کارش را که بلدی.
مهتاب پلوپز را وارسی میکند. بعد انگار که چیزی یادش بیاید چشمهایش را تنگ می کند و می پرسد : با محسن صحبت کردی؟
-فایده ندارد. میگوید نمیتواند کارش را دو هفته ول کند و بیاید در آن ” خراب شده”. دقیقا همین عبارت را استفاده کرد. می بینی تو را به خدا. یادش رفته است که اولین بار توی همان خراب شده همدیگر را دیدیم. توی همان خراب شده قرارهای پنهانی گذاشتیم. توی همان خراب شده عاشق شدیم.
پدر الهه که مرد الهه هشت سال داشت. مادرش با خیاطی سقف خانه مستاجری را روی سرشان نگه داشت. او را بزرگ کرد تا دیپلمش را گرفت. دو سال رفت دانشگاه تا فهمید چیزی که میخواند آن چیزی نیست که میخواهد. بیخیال درس شد. روزها میرفت در یک شرکت مهندسی منشیگری میکرد. راضی بود. به روزمرگیاش خو گرفته بود. نه به آرزوهای بزرگ فکر میکرد و نه روحش را با گلههای تکراری خراش میداد. تا این که عمه معصومه یک پنج شنبه شب تابستانی برای شام دعوتشان کرد. محسن هم آن جا بود. بعد از ده سال از فرانسه آمده بود تا پدر و مادرش را ببیند. در مونپلیه یک شرکت کامپیوتری برای خودش دست و پا کرده بود. پدر و مادرش از دوستان نزدیک شوهر عمه الهه بودند. شام آن شب شد آغاز یک نگاه نو به زندگی. رابطه اینترنتی و دیدارهای اسکایپی آنها رسید به خواستگاری تلفنی و سفر دوباره محسن به ایران. عروسیشان جمع و جور برگزار شد و کمی عجلهای تا الهه زودتر بتواند درخواست ویزا بدهد و بروند سر زندگیشان. از شب خواستگاری به بعد همه چیز روی دور تند افتاد. مادر الهه تندتر از پیش سوزن میزد. پارچهها را با سرعت بیشتری میبرید. پول کنار میگذاشت برای سفر دخترش. الهه هم هر روز بعد از کار میرفت کلاس زبان. صبح ها به جای سلام با لحن شوخی میگفت ” بونژور”. مادرش هم خوشحال از این که بخت با مشت در خانه دخترش را کوبیده بود آخر نمازش شکر خدا میکرد و دخترش را به او میسپرد. بالاخره الهه ویزا گرفت. چمدان بست و با روزمرگی ایرانیاش خداحافظی کرد. چشم باز کرد دید شیر و ماستش را دارد به زبان فرانسه میخرد. خودش را خوش بختترین تازه عروس توی دنیا میدانست. از نظرش بانی این خوشبختی ناگهانی محسن بود. زیاد میبوسیدش. در خانه و خیابان، در پارک و سینما. روزها دو ساعت میرفت کلاس فرانسه و بقیه وقتش یا پای اسکایپ بود یا آشپزی میکرد و یا در یوتیوب دنبال آهنگ و فیلمهای جدید ایرانی میگشت. روزمرگی جدیدش دو ساعت و نیم از ایران عقب افتاد و آخر هفتههایش آغاز هفته در ایران شد. دیگر زمان برایش دو بعد متفاوت داشت. از این تغییرات لذت میبرد. از در و دیوار شهر عکس میگرفت و برای مادرش میفرستاد. یک بار هم در میان حرفهایش گفت : ” میدانی مامان. آدم وقتی میآید این جا تازه میفهمد که زندگی یعنی چی.” از آن جمله بیش از سه سال میگذرد.
اخمهایش را در هم میاندازد و میگوید : “حالا برای من “خراب شده، خراب شده میکند”
مهتاب سردرگم است که چه بگوید.
-خب تنها برو.
-همین کار را میکنم. عید اینجا بمانم که چه بشود.
موبایل مهتاب زنگ میخورد. دستش بند پلوپز است. جواب نمیدهد. الهه کمک میکند تا پالتویش را بپوشد. خداحافظی که میکند، پله ها را که پایین میآید، پلوپز را روی سکویی کنار دیوار سالن ورودی ساختمان میگذارد. موبایل را از کیفش بیرون میکشد و شماره میگیرد.
-الو. شیری یا روباه؟
صدای خنده بلند طاهره از پشت خط به او میگوید: “شیرم. شیر درنده”
…………………………………………………………………………………………………………………………….
چهیم