کوچه آشتیکنان قسمت پایان
رومن پشت فرمان مینشیند. موبایلش را بین شانه و گوشش چفت میکند و دو دستش را روی فرمان میگذارد.
-الو الهه. یه بار دیگه بگو. دقیقا کی میری ایران؟
به صفحه نمایش جلو فرمان نگاه میکند.
-اشکال داره اگه مهتاب هم باهات بیاد؟
نمایشگر روغن روشن است. سر تکان میدهد و از ماشین پیاده میشود.
-من راضیاش میکنم.
دوباره گوشی رو بین شانه و گوشش میگذارد. در کاپوت را باز میکند و باک روغن را وارسی میکند.
– نه….الو. …..الو.
کاپوت را باز میگذارد و سوار ماشین میشود.
موبایلش دوباره زنگ میخورد.
-الو. گفتی هفته دیگه؟
دوباره به صفحه نمایش جلوی فرمان نگاه میکند.
– نه. اون با من. می دونی دیروز به من چی میگه؟
نمایشگر روغن خاموش شده است.
-می گه یکی توی خونه داره جای اشیا رو عوض میکنه. فکر میکنه روح اون مرده که به قول خودش ممکنه از روش رد شده باشه توی خونمونه و میخواد اذیتش کنه.
استارت میزند و با نگاهش دنبال پاکت سیگارش میگردد.
-فکر می کنی نگفتم؟ صد بار.
ماشین روشن نمیشود. با مشت میکوبد روی فرمان.
-اه. از شبی که اون دختره…..اسمش چی بود؟…..آره از وقتی اون اومد همه چی خرابتر شد.
پیاده میشود. موبایل را به دست راستش میدهد و با دست دیگرش سیمهای موتور را چک میکند.
-میگه پس چرا لیوان تکون خورده؟
در کاپوت را میبندد و گوشی را به دست چپش میدهد.
-آره. من هم اونجا بودم.
پشت فرمان مینشیند و استارت میزند.
-چه می دونم. حالا چون لیوان تکون خورده یعنی هر چرندی میگه باید قبول کنیم؟
صدای موتور ماشین بلند میشود.
-ناراحت نشی ولی تقصیر محسن هم هست.
با دست راست داشبورد را باز می کند. پاکت سیگارش را پیدا نمی کند.
-حالا دیده که دیده. باید هی بزرگش کنه؟
سرش را به سمت صندلی عقب ماشین می چرخاند و با نگاهش زیر و روی صندلی را میگردد.
-میاد. هواش عوض میشه. ایران همیشه براش خوبه.
خداحافظی میکند. ترمز دستی را پایین میآورد. دنده یک را جا میزند و عینک آفتابیاش را به چشمانش میزند. بعد انگار که چیزی یادش آمده باشد و یا تصمیمی گرفته باشد دنده را خلاص میکند. ترمز دستی را میکشد. پایش را از روی پدال کلاچ برمیدارد و به موبایل محسن پیغام میفرستد :
“بهش دروغ میگم. میگم اون شب علف کشیده بودیم. اینجوری اعتمادش به چشمهات کم میشه.”
پیغام را میفرستد و ماشین را روشن میکند. هوا رو به تاریکی است و مهتاب از تاریکی میترسد.
………………………………………………………………
چهیم