کوچه آشتیکنان قسمت هفتم
صدای زنگ که میآید مهتاب خمیر کرپ را رها میکند. در خانه را تا انتها باز نکرده است که محسن آشفته و عجول وارد میشود. مهتاب قاشق خمیری به دست میپرسد:
-پس الهه کو؟
-جر و بحثمان شد. بشین کارت دارم.
مهتاب متعجب با دستش کاناپه سالن را نشان میدهد اما محسن روی یکی از صندلیهای میز غذاخوری وسط سالن مینشیند. بعد رو میکند به مهتاب:
-تو مگر نگفتی که آن شب توی جاده مرداب از روی یک چیزی رد شدی؟ یک چیزی شبیه جسد سگ، گراز یا آدم.
-آدم؟ نه من همچین حرفی نزدم.
مهتاب داخل آشپزخانه میشود. مایع خمیر را هم میزند و ماهیتابه مخصوص پخت کرپ را از توی کابینت بیرون میآورد. محسن به دنبال مهتاب وارد آشپزخانه میشود.
-به نظر تو این عجیب نیست که من چند کیلومتر جلوتر از ماشین شماها درست وسط جاده زن سفیدپوش پَلَوَس رو دیده باشم و تو کمی عقبتر از روی یه جسد رد شده باشی.
رگ پیشانی مهتاب بیرون میزند. لبهایش را به هم میفشرد و با عصبیت جواب میدهد : من هیچ وقت نگفتم که از روی یک جسد رد شدهام. اون شب توی ماشین مامان داشت از رومن تشکر میکرد و تعارفات ایرانیاش گل کرده بود. من هم جملههاشو به فرانسه برای رومن تکرار میکردم. رومن نگاهش به جاده نبود. من هم مرتب سرمو برمیگردوندم به طرف مامان. یکدفعه احساس کردیم سمت راست ماشین یه کم بالا رفت. من به چیزی نزدم. فقط از روی یه چیزی رد شدم. همین.
-آخه چرا ماشین رو نگه نداشتی که ببینی از روی چی رد شدی؟
مهتاب کمی از مایع خمیر کرپ را در ماهیتابه میریزد و به آن خیره میشود.
-رومن گفت وایستا ولی من انگار ترسیده بودم. نمی دونم اون لحظه چهام شده بود. توی آینه نگاه کردم ولی توی ماشین شاسی بلند قدیمی که چراغ عقبش سوخته دید خوبی روی عقب ماشین نداشتم که بفهمم از روی چی رد شدم.
محسن با لحن آرامتری می پرسد : ” تو قبلا قضیه این زن سفیدپوش به گوشت خورده بود؟
مهتاب دستگیره ماهیتابه را میگیرد، تکان شدیدی به آن میدهد تا خمیر کرپ در هوا چرخ بخورد و به روی دیگرش برگردد.
-رومن چند بار راجع بهش حرف زده بود. میگفت خیلی از آدمها شبها در جادههای اطراف پَلَوَس زن سفیدپوشی رو دیدهاند. بعضیهاشون به پلیس هم گزارش کردهاند ولی هیچ وقت چیزی ثابت نشد. این فقط یه افسانه است.
-افسانه؟ من اون شب درست وسط جاده دیدمش. صاف وایستاده بود. کلاه شنلش رو روی سرش کشیده بود و مستقیم به ماشین ما نگاه میکرد.
مهتاب کرپ آماده شده را در ظرف بزرگی میگذارد و کمی دیگر از مایع خمیر را در ماهیتابه میریزد. محسن کتش را کنار میزند و از جیب داخلیاش یک ورق روزنامه در میآورد. بعد ادامه میدهد:
-من اینترنت را زیر و رو کردم. هر چی که درباره این زن سفید پوش نوشتند رو خوندم. این زن در جاهایی دیده میشه که تصادف یا حادثهای رخ داده باشه و یا یکی مرده باشه.
مهتاب کلافه میشود. دستگیره ماهیتابه را تکان میدهد تا طرف برشته کرپ از ماهیتابه جدا شود. نمی شود. تکهای از خمیر به کف ماهیتابه چسبیده و قسمتهای دیگر کمی سوخته است. دستی به موهایش میکشد و ماهیتابه را با عصبانیت رها میکند.
-ببین محسن. من هم مثل تو مرتب به اون شب فکر میکنم ولی یه چیزی بوده تموم شده رفته. تا دو ساعت دیگه پدر رومن از راه میرسه و من در این لحظه به تنها چیزی که فکر میکنم اینه که تا اون موقع طرز تهیه کرپ رو یاد گرفته باشم.
محسن نیشخندی میزند. ورق روزنامهای که از جیب کتش در آورده بود را در دست مهتاب میچپاند و به سمت در خانه میرود. نگاه مهتاب به روی یکی از تیترهای ستون راست روزنامه میماسد. بوی کرپ سوخته بینیاش را پر میکند.”جسد یک نوجوان در نزدیکی مرداب مِژان پیدا شده است”.
…………………………………………………………..
چهیم